تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن


به آیدا

۱۳۴۳

بدون متن

سنگ می‌کشم بر دوش،

سنگِ الفاظ

سنگِ قوافی را.

و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را

در گودِ تاریک‌اش

می‌کند بیدار،

و قیراندود می‌شود رنگ

در نابیناییِ تابوت،

و بی‌نفس می‌ماند آهنگ

از هراسِ انفجارِ سکوت،

من کار می‌کنم

کار می‌کنم

کار

و از سنگِ الفاظ

بر می‌افرازم

استوار

دیوار،

تا بامِ شعرم را بر آن نهم

تا در آن بنشینم

در آن زندانی شوم...

بدون متن

من چنین‌ام. احمقم شاید!

که می‌داند

که من باید

سنگ‌های زندانم را به دوش کشم

به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،

و نه به‌سانِ شما

که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید

از استخوانِ برادرِتان

و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید

از گیسوانِ خواهرِتان

و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید

از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!

بدون متن

بدون متن

و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم

و در زندانِ شعر

محبوس می‌کنم خود را

به‌سانِ تصویری که در چارچوبش

در زندانِ قابش.

بدون متن

و ای بسا که

تصویری کودن

از انسانی ناپخته:

از منِ سالیانِ گذشته

گم‌گشته

که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد

در چشمانش،

و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است

تبسمِ خود را

بر لبانش،

و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است

که پشیمانی

به گناهانش!

بدون متن

تصویری بی‌شباهت

که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را

و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش

به جُست‌وجوی زندگی

و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش

از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی

می‌شد من!

بدون متن

می‌شد من

عیناً!

می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش

می‌کشم خاموش،

و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را

در چاردیوارِ الفاظی که

می‌ترکد سکوتِشان

در خلاءِ آهنگ‌ها

که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان

در کویرِ رنگ‌ها...

بدون متن

می‌شد من

عیناً!

بدون متن

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،

و اینک گونه‌ام...

و اینک پیشانی‌ام...

بدون متن

بدون متن

چنین‌ام من

ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

بدون متن

چنین‌ام من!

تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام

و نامم را در شعرم

و پایم را در زنجیرِ زنم

و فردایم را در خویشتنِ فرزندم

و دلم را در چنگِ شما...

بدون متن

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما

که خونِ گرمِتان را

به سربازانِ جوخه‌ی اعدام

می‌نوشانید

که از سرما می‌لرزند

و نگاهِشان

انجمادِ یک حماقت است.

بدون متن

شما

که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید

و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان

بر آرنج

مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را

و از دریچه‌ی رنج

چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را

در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

بدون متن

شما...

بدون متن

و من...

بدون متن

شما و من

و نه آن دیگران که می‌سازند

بدون متن

دشنه

برای جگرِشان

زندان

برای پیکرِشان

رشته

برای گردنِشان.

بدون متن

و نه آن دیگرتران

که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند

با هیمه‌ی باغِ من

و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند

در خاکسترِ زاد و رودِ شما.

بدون متن

بدون متن

و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،

تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار

از دیوارِ خانه‌ام.

بدون متن

تصویری کودن را که می‌خندد

در تاریکی‌ها و در شکست‌ها

به زنجیرها و به دست‌ها.

بدون متن

و بگوییدش:

«تصویرِ بی‌شباهت!

به چه خندیده‌ای؟»

و بیاویزیدش

دیگربار

واژگونه

رو به دیوار!

بدون متن

و من همچنان می‌روم

با شما و برای شما

ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

بدون متن

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:

سنگِ الفاظ

سنگِ قوافی،

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندانِ دوست‌داشتن.

بدون متن

دوست‌داشتنِ مردان

و زنان

بدون متن

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها

سگ‌ها

و چوپانان

دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،

و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران

بر شیشه‌ی پنجره

بدون متن

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها

مشت‌ها

تفنگ‌ها

بدون متن

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو

با مدارِ دنده‌هایش

با کوه‌های خاصره‌اش،

و شطِ تازیانه

با آبِ سُرخ‌اش

بدون متن

دوست‌داشتنِ اشکِ تو

بر گونه‌ی من

بدون متن

و سُرورِ من

بر لبخندِ تو

بدون متن

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها

گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،

و خونِ سبزِ کلروفیل

بر زخمِ برگِ لگد شده

بدون متن

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر

و عشق‌اش

بدون متن

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان

و زانوهای بی‌کاری

در بغل

بدون متن

دوست‌داشتنِ جقه

وقتی که با آن غبار از کفش بسترند

و کلاه‌ْخود

وقتی که در آن دستمال بشویند

بدون متن

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها

پاها و

زالوها

بدون متن

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها

و التماسِ نگاهِشان

و درگاهِ دکه‌ی قصابان،

تیپا خوردن

و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان

از عطشِ گرسنگی

مردن

بدون متن

دوست‌داشتنِ غروب

با شنگرفِ ابرهایش،

و بوی رمه در کوچه‌های بید

بدون متن

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی

زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها

تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره

و جان‌های نازنینِ انگشت

که پامال می‌شوند

بدون متن

دوست‌داشتنِ پاییز

با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

بدون متن

دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو

خانه‌شان

عشقِشان

شرمِشان

بدون متن

دوست‌داشتنِ کینه‌ها

دشنه‌ها

و فرداها

بدون متن

دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر

بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

بدون متن

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر

پروازِ اردک‌ها

فانوسِ قایق‌ها

و بلورِ سبزرنگِ موج

با چشمانِ شب‌ْچراغش

بدون متن

دوست‌داشتنِ درو

و داس‌های زمزمه

بدون متن

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

بدون متن

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند

بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش

که بی‌خریدار می‌ماند

می‌گندد

می‌پوسد

بدون متن

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها

در حوضِ کاشی

بدون متن

دوست‌داشتنِ شتاب

و تأمل

بدون متن

دوست‌داشتنِ مردم

که می‌میرند

آب می‌شوند

و در خاکِ خشکِ بی‌روح

دسته‌دسته

گروه‌گروه

انبوه‌انبوه

فرومی‌روند

فرومی‌روند و

فرو

می‌روند

بدون متن

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

بدون متن

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر

با زنجیرهای گران‌اش:

ــ زنجیرِ الفاظ

زنجیرِ قوافی...

بدون متن

بدون متن

و من همچنان می‌روم:

در زندانی که با خویش

در زنجیری که با پای

در شتابی که با چشم

در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش

از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز

تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن

بر بوته‌ی یک اعدام:

تا فردا!

بدون متن

بدون متن

چنین‌ام من:

قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر

سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم

بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر

کلمه‌ی وزشی

در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ

محبوسی

در زندانِ یک کینه

برقی

در دشنه‌ی یک انتقام

و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی

در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.

بدون متن

مهر ۱۳۲۹

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم