سفر


در قرمزِ غروب،

رسیدند

از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.

تابیده بود و تفته

مسِ گونه‌هایشان

و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود

به دیارِ غرب

ره‌آوردِشان بود.

و با من گفتند:

«ــ با ما بیا به غرب!»

بدون متن

من اما همچنان خواندم

و جوابی بدانان ندادم

و تمامِ شب را خواندم

تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.

بدون متن

بدون متن

در ژاله‌بارِ صبح

رسیدند

از جاده‌ی شمال

دو دختر

کنارِ من.

لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو

وحشی و پُرتَرَک بود

و ساق‌هایشان

با مرمرِ معابدِ هندو

می‌مانست

و با من گفتند:

«ــ با ما بیا به راه...»

بدون متن

ولیکن من

لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق

و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را

و نیمِ روز را خاموش ماندم

به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.

بدون متن

بدون متن

در قلبِ نیمروز

از کوره‌راهِ غرب

رسیدند چند مَرد...

خورشیدِ جُست‌وجو

در چشم‌هایشان متلألی بود

و فکِشان، عبوس

با صخره‌های پُرخزه می‌مانست.

بدون متن

در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.

برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست

سرودم شماره زد

با ضربه‌های پُرتپش‌اش

گام‌هایمان را.

بدون متن

بدون متن

بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ

خاموش ایستاد

دنبالِ ما نگریست.

و چندان که سایه‌مان و سرودِ من

در راهِ پُرغبار نهان شد،

در خلوتِ عبوسِ شبانگاه

بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست.

بدون متن

۱۳۳۰

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم