مه
بیابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردانِ جسور از خفیهگاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمیگشتند.»
بدون متن
□
بدون متن
بیابان را
سراسر
مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق میریزدش آهسته از هر بند...
بدون متن
۱۳۳۲
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم