تردید


او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شام‌گاهی دور، گویا دیده بودم من...

بدون متن

لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعره‌های دوردست و سردِ مه گم بود.

بدون متن

لبخندِ بی‌رنگش به موجی خسته می‌مانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ می‌زد گوییا لبخند...

بدون متن

بدون متن

هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:

بدون متن

«ــ ای پیدای دور از چشم!

«دیری‌ست تا من می‌چشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را

«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»

بدون متن

وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید

در قعرِ تردید این‌چنین با خویشتن گفتم:

بدون متن

«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأس‌بارم نیست؟

«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟

«نه!

«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم می‌دهم تصویر!»

بدون متن

آن‌گاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأس‌بارِ خویش کردم بانگ باز از دور:

«ــ ای پیدای دور از چشم!...»

بدون متن

او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را

اما صدایش با صدای عشق‌های دورِ از کف رفته می‌مانست...

بدون متن

لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.

گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...

بدون متن

۲۳ آذر ۱۳۳۳

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم