احساس


سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند

رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ

فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.

بدون متن

دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدم‌های من افکندند

بدون متن

لبم لرزید اما گفتنی‌ها بر زبانم ماند

فقط از زخمِ دندانی که بر لب‌ها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکه‌یی نارنگ...

بدون متن

بدون متن

به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست

به روی بسترِ بی‌عشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست

بدون متن

شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش می‌گذشت آرام.

کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.

در این هنگام

نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.

در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر می‌لرزد.

بدون متن

چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأس‌آمیز، خود را می‌کشد آرامک آرامک به سوی من...

بدون متن

بدون متن

دو چشمم خسته بر هم رفت.

سپیده می‌گشود آهسته جعدِ گیسوانِ تاب‌دارِ صبح.

سحر لبخند می‌زد سرد.

بدون متن

طلسمِ رنجِ من پوسید

چنین احساس کردم من لبانِ مرده‌یی لب‌های سوزانِ مرا در خواب می‌بوسید...

بدون متن

۲۴ آذر ۱۳۳۳

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم