خفاش شب


هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال

این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ

خود را به روشنِ سحر

نزدیک‌تر کند،

بدون متن

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ

آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...

بدون متن

بدون متن

زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو

در انتظارِ صبح.

بدون متن

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو

دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

بدون متن

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام

بنشسته‌ام خموش.

وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام

پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

بدون متن

بدون متن

دیری‌ست عابری نگذشته‌ست ازین کنار

کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...

بدون متن

فکرم به جُست‌وجوی سحر راه می‌کشد

اما سحر کجا!

بدون متن

در خلوتی که هست،

نه شاخه‌یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان

نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.

حتا نمی‌کند سگی از دور شیونی

حتا نمی‌کند خَسی از باد جنبشی...

بدون متن

غولِ سکوت می‌گزَدَم با فغانِ خویش

و من در انتظار

که خوانَد خروسِ صبح!

بدون متن

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندرِ نجات

چراغِ امیدِ صبح

سوسو نمی‌زند...

بدون متن

از شوق می‌کشم همه در کارگاهِ فکر

نقشِ پَرِ خروسِ سحر را

لیکن دوامِ شب همه را پاک می‌کند.

می‌سازمش به دل همه

اما دوامِ شب

در گورِ خویش

ساخته‌ام را

در خاک می‌کند.

بدون متن

بدون متن

هست آنچه بوده است:

بدون متن

شوقِ سحر نمی‌دمد اندر فلوتِ خویش

خفاشِ شب نمی‌خورَد از جای خود تکان.

شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب

شاید خروس مرده که مانده‌ست از اذان.

بدون متن

مانده‌ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:

خوانده خروس و بی‌خبر از بانگِ او منم.

شاید سحر گذشته و من مانده بی‌خیال:

بینایی‌ام مگر شده از چشمِ روشنم.

بدون متن

بدون متن

۱۳۲۸

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم