مردِ مجسمه
در چشمِ بینگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنجهایِ رازِ درونش نیازهاست.
بدون متن
□
بدون متن
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمیداند.
بدون متن
زینروی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سالهاست که میرانَد.
بدون متن
□
بدون متن
مژگان به هم نمیزند از دیدهگانِ باز.
بدون متن
افسونِ نغمههایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
از حجرههایِ جِنزدهیِ اندرونِ او
یک دَم نمیرمانَد.
بدون متن
از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...
بدون متن
شبها سحر شدهست
رفتهست روزها،
او بیخیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیستاش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بینگاه
سویِ بینهایتی
پرواز کرده است.
بدون متن
□
بدون متن
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
بدون متن
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پردههایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.
بدون متن
یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بستهاش
رازی نگفته را...
بدون متن
بهمن ۱۳۲۷
مجلهی سخن
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم