لعنت


در تمامِ شب چراغی نیست.

در تمامِ شهر

نیست یک فریاد.

بدون متن

ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!

تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم

در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلم‌آیین،

تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون‌پایه‌تان را من

به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ــ

ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من

بازنگشایید!

بدون متن

بدون متن

در تمامِ شب چراغی نیست

در تمامِ روز

نیست یک فریاد.

بدون متن

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.

تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته‌ست.

راهِ من پیداست.

پایِ من خسته‌ست.

پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.

بدون متن

با تنِ بشکسته‌اش،

تنها

زخمِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:

اشک، می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛

خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.

در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.

بدون متن

از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام

دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود می‌زند فریاد:

بدون متن

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست

در تمامِ دشت

نیست یک فریاد...

بدون متن

ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!

از بهشتِ گندِتان، ما را

جاودانه بی‌نصیبی باد!

بدون متن

باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم

در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ این فردوسِ ظلم‌آیین!

بدون متن

باد تا شب‌هایِ افسون‌مایه‌تان را من

به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین!»

بدون متن

۱۳۳۵

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم