شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقرهدوزی میکند مهتاب
رویِ ترمهی مُرداب...
بدون متن
من نگاهم میدود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما
بدون متن
پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمیگوید...
بدون متن
□
بدون متن
ــ پنجره
چون تلخیِ لبخندهی حُزنی
باز شو
تا شاخهی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!
بدون متن
پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمیگوید...
بدون متن
ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهیکُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشهی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...
بدون متن
پنجره
در دَردِ شامانجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمیگوید...
بدون متن
□
بدون متن
ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصهی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدفهای دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتادهی نومید!
بدون متن
□
بدون متن
پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفتهی لبخند
رشتهرشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازهرو را میدهد پیغام.
بدون متن
□
بدون متن
با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقهشالِ کهنهی مُرداب
نقشههای بتهجقه نقرهدوزی میکند مهتاب.
بدون متن
۱۳۳۳
زندانِ قصر
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم