به تو سلام می‌کنم


به تو سلام می‌کنم کنارِ تو می‌نشینم

و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا می‌شود.

بدون متن

اگر فریادِ مرغ و سایه‌ی علفم

در خلوتِ تو این حقیقت را باز می‌یابم.

بدون متن

بدون متن

خسته، خسته، از راه‌کوره‌های تردید می‌آیم.

چون آینه‌یی از تو لبریزم.

هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد

نه ساقه‌ی بازوهایت نه چشمه‌های تنت.

بدون متن

بی‌تو خاموشم، شهری در شبم.

تو طلوع می‌کنی

من گرمایت را از دور می‌چشم و شهرِ من بیدار می‌شود.

با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی مرددِ تلاش‌هایش.

بدون متن

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.

دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب

و غروبت مرا می‌سوزاند.

بدون متن

من به دنبالِ سحری سرگردان می‌گردم.

بدون متن

بدون متن

تو سخن می‌گویی من نمی‌شنوم

تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم

با منی با خود نیستم

و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

بدون متن

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکینم بدهد.

بدون متن

بدون متن

اگر فریادِ مرغ و سایه‌ی علفم

این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافته‌ام.

بدون متن

حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه‌ام.

بدون متن

فریادِ مرغ را بشنو

سایه‌ی علف را با سایه‌ات بیامیز

مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی من

مرا با خودت یکی کن.

بدون متن

۱۳۳۴/۱/۲

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم