شعرِِ ناتمام


خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام

با عصای پیران و

وحشت از فردا و

نفرت از شما

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

بدون متن

اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم

آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد...

بدون متن

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من

ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ

تا آن ستاره اگر تویی،

سپیده‌دمان را من

به دوری و دیری

نفرین کنم.

بدون متن

بدون متن

با تو

آفتاب

در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه

به ابدیت

لبخند می‌زند.

با تو یک علف و

همه جنگل‌ها

با تو یک گام و

راهی به ابدیت.

بدون متن

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!

با تو یک سکوت و

هزاران فریاد.

بدون متن

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.

چراغِ رهگذری

شبِ تنبل را

از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند

و باران

جوبارِ خشکیده را

در چمنِ سبز

سفر می‌دهد...

بدون متن

۱۳۳۵

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم