آوازِ شبانه برای کوچه‌ها


خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!

خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد

درختانِ تناورِ دره‌ی سبز

بر خاک افتاد

سردارانِ بزرگ

بر دارها رقصیدند

و آینه‌ی کوچکِ آفتاب

در دریاچه‌ی شور

شکست.

بدون متن

فریادِ من با قلبم بیگانه بود

من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.

و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم

و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،

سایه‌ام

بر لجنِ کهنه

چسبیده بود.

بدون متن

بدون متن

ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد

دریا جنبیده بود

پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود

بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند.

سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود

فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.

بدون متن

من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم

لیکن از خواب برنجهیدم

زیرا که در آن هنگام

هنوز

خوابِ سحرگاهم

با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست.

بدون متن

بدون متن

لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ

(من خفته بودم.)

بدون متن

ارومیه‌ی گریان خاموش ماند

و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد،

(من عشق‌هایم را می‌شمردم)

بدون متن

تک‌تیری

غریوکشان

از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،

(من به جای دیگر می‌نگریستم)

بدون متن

صداهای دیگر برخاست:

بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند

مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند

و برفی گران شروع کرد.

بدون متن

پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود:

دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.

(من چیزی زمزمه می‌کردم)

بدون متن

برف، پایان‌ناپذیر بود

اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف

پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود.

(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم)

بدون متن

من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود

من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را

نمی‌دانستم

اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند

در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود.

بدون متن

آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود:

آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند...

بدون متن

بدون متن

و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟

بدون متن

آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد!

لعنت بر شما باد!

بدون متن

من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام

و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام.

بدون متن

دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم

و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

بدون متن

من برای روسبیان و برهنگان

می‌نویسم

برای مسلولین و

خاکسترنشینان،

برای آن‌ها که بر خاکِ سرد

امیدوارند

و برای آنان که دیگر به آسمان

امید ندارند.

بدون متن

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند

بگذار خونِ ما بریزد

و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده

پیوند دهد...

بدون متن

بدون متن

استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!

من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم

و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام

فریاد می‌زنم.

من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر

بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش

جای می‌دهم.

بدون متن

۱۳۳۱

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم