با سماجتِ يک الماس ...


و عشقِ سُرخِ یک زهر

در بلورِ قلبِ یک جام

بدون متن

و کش‌وقوسِ یک انتظار

در خمیازه‌ی یک اقدام

بدون متن

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو

بر دلدادگیِ خنجرِ من...

بدون متن

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه

من سماجت،

تو یک‌چند

من همیشه.

بدون متن

و لاکِ خونِ یک امضا

که به نامه‌ی هر نیازِ من

زنگار می‌بندد،

و قطره‌قطره‌های خونِ من

که در گلوی مسلولِ یک عشق

می‌خندد،

بدون متن

و خدای یک عشق

خدای یک سماجت

که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری

می‌میرد، ــ

[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش

با دهانِ خونینِ یک زخم

بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

بدون متن

«ــ اوه، مخلوقِ من!

باز هم، مخلوقِ من

باز هم!»

و

می‌میرد!]

بدون متن

و تلاشِ عشقِ او

در لبانِ شیرینِ کودکِ من

می‌خندد فردا،

بدون متن

و از قلبِ زلالِ یک جام

که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام

و از خمیازه‌ی یک اقدام

که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام

و از دلدادگیِ خنجرِ خود

که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام

واز سماجتِ یک الماس

که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،

به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

بدون متن

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران

که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،

عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:

عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

بدون متن

و چون سماجتِ یک خداوند

خواهد مُرد سرانجام

در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،

و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست

چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید

گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!

بدون متن

بدون متن

و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند

حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:

«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام

خواهدم کُشت.

و آتشِ این همه حرف در گلویم

که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است

در ناشنواییِ گوشِ تو

خفه‌ام خواهد کرد!»

بدون متن

۱۳ تیرِ ۱۳۳۰

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم