رُکسانا


بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بدون متن

بگذار کسی نداند

که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را

بر خود احساس کرد

و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،

تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،

با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...

بدون متن

بدون متن

اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام

و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

بدون متن

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:

همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام

و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ

اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت

لام‌تاکام حرفی نخواهم زد

می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم

و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.

همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم:

همه‌ی حوادث و ماجراها را،

عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،

نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بدون متن

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بدون متن

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

بدون متن

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،

اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند

ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،

این‌ها همه را ندیده‌ام...

بدون متن

بگذار هیچ‌کس نداند،

هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،

آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند

و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.

بدون متن

چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.

و محکومم کرده است

که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...

بدون متن

و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.

چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبه‌ی چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،

و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود...

بدون متن

بدون متن

...سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت

و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامه‌ی قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛

دیرگاه از کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.

و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.

و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.

بدون متن

اما سایه‌ی درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت

و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.

و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.

و دلم در آتش بود.

و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.

و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.

و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.

بدون متن

اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.

و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد...

بدون متن

کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد

و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.

و من فانوس را در قایق نهادم.

و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.

و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،

رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.

و در ولوله‌ی موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم

که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.

بدون متن

موج از ساحل بالا می‌کشید

و دریا گُرده تهی می‌کرد

بدون متن

و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم

که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،

احساس می‌کردم.

بدون متن

اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفته‌گیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.

و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.

بدون متن

لیکن شب آشفته بود

و دریا پرپر می‌زد

و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید...

و من دیدم که آسایشی یافته‌ام

و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.

و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،

به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.

اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.

و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد

در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.

و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد

از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،

و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.

و در این هنگام

در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را

می‌نگریستم.

و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.

و شب آشفته بود

و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.

بدون متن

بدون متن

در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.

یک چند، سنگینیِ خُردکننده‌ی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،

بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:

ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!

و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،

دل به دریای توفانی زده بودم.

و دریا آشوب بود.

و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،

مایه‌ی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.

اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ

و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.

و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

بدون متن

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

بدون متن

اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت

و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهره‌ی او را برآشفت.

و این غریو،

رخساره‌ی رویاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،

شکنجه کرد.

و من زیرِ پرده‌ی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت

و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.

بدون متن

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

بدون متن

اما او در آرامشِ خود آسوده نبود

و به‌سانِ مهی از باد آشفته،

با سکوتی که غریوِ مستانه‌ی توفانِ دیوانه را در زمینه‌ی خود پُررنگ‌تر می‌نمود

و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:

«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»

بدون متن

و در دریا آشوب بود

در دریا توفان بود...

بدون متن

فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»

اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت

و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید

و در دلِ من آتش بود

بدون متن

و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت

و من سایه‌ی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،

با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:

«ــ من همین توفانم من همین غریوم

من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»

بدون متن

«رُکسانا!»

بدون متن

«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.

تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد...

در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم

در آشوبِ امواجِ کف کرده‌ی دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم

و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم...

اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی

تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»

بدون متن

«ــ می‌توانم

رُکسانا!

می‌توانم»...

بدون متن

«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی

بدون متن

و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست

که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند...»

بدون متن

«ــ رُکسانا...»

و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.

بدون متن

«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند

چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایه‌ی ساحل بگسلد

بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی...

با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید

شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.

تا اگر روزی،

آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند

و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی

و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.

اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی

به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،

نمی‌توانی، نمی‌توانی!»

«ــ رُک... سا... نا»

و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

بدون متن

و دریا آشوب بود.

و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.

و رُکسانا بر قایق و من و بر همه‌ی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد

در تبِ زنده‌ی خود غریو می‌کشید:

بدون متن

«ــ شاید به هم بازرسیم:

روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،

و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی

اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است

که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».

بدون متن

«ــ می‌توانم

رُکسانا!

می‌توانم...»

بدون متن

«ــ نمی‌توانی!

نمی‌توانی»

بدون متن

«ــ رُکسانا...»

خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست

و در دریا آشوب بود.

بدون متن

«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم

تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی

و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی

که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،

در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»

بدون متن

بی‌تاب در آخرین حمله‌ی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.

و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

و روحِ تلاشنده‌ی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد

و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،

با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینه‌ی خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:

بدون متن

«ــ نمی‌توانی!

بدون متن

و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.

و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،

بدون متن

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،

ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمه‌ی دریای بی‌انتها شده بودی

و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،

بلعِ صدف‌ها شده بود...

بدون متن

تو نمی‌توانی بیایی

نمی‌توانی بیایی!

بدون متن

تو می‌باید به کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بازگردی

و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،

کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»

بدون متن

بدون متن

من در آخرین شعله‌ی زردتابِ فانوس،

چکشِ باران را بر آب‌های کف کرده‌ی بی‌پایانِ دریا دیدم

و سحرگاهان مردانِ ساحل،

در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...

بدون متن

بدون متن

بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!

بدون متن

من اکنون در کلبه‌یِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد

و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،

از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم

و از پسِ دیوارِ چوبین،

رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانه‌ی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند

احساس می‌کنم.

و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:

بدون متن

«ــ هان گوش کنید،

دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

بدون متن

و من از غیظ لب به دندان می‌گزم

و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،

آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد

و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد

و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،

به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.

و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:

بدون متن

«رُکسانا!»

بدون متن

و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم

که از دلِ دریا،

با شتابِ بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،

یکریز فریاد می‌زند:

بدون متن

«ــ نمی‌توانی بیایی!

نمی‌توانی بیایی!»...

بدون متن

مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم

و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد می‌شوند

و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِشان را مشخص می‌کند،

نهیب می‌زنم:

بدون متن

«ــ می‌شنوید؟

بدبخت‌ها

می‌شنوید؟»

بدون متن

و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.

و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،

فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،

با شتابِ بی‌وقفه‌ی امواجِ خویش،

همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،

یک‌ریز فریاد می‌کشد:

بدون متن

«ــ نمی‌توانی بیایی!

نمی‌توانی بیایی!».

بدون متن

۱۳۲۹

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم