غزلِ آخرین انزوا


۱

بدون متن

من فروتن بوده‌ام

و به فروتنی،

از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش

تمامیِ عظمتِ عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام

تا نسیمی برآید.

نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند.

و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.

تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند،

یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافته‌ی خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ

چرا که من،

دیرگاهی‌ست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛

جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام...

بدون متن

بدون متن

پیکری

چهره‌یی

دستی

سایه‌یی ــ

بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛

بدون متن

سایه‌ها

کودکان

آتش‌ها

زنان ــ

بدون متن

سایه‌های کودک و آتش‌های زن؛

بدون متن

سنگ‌ها

دوستان

عشق‌ها

دنیاها ــ

بدون متن

سنگ‌های دوست و عشق‌های دنیا؛

بدون متن

درختان

مردگان ــ

و درختانِ مرده؛

بدون متن

وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،

و جراحات و جنسیت‌های همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛

بدون متن

و چیزی دیگر، چیزی دیگر،

چیزی عظیم‌تر از تمامِ ستاره‌ها تمامِ خدایان:

قلبِ زنی که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!

بدون متن

چرا که من دیرگاهی‌ست

جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگی‌ها جویده شده است نبوده‌ام

ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبوده‌ام...

بدون متن

بدون متن

نامِ هیچ‌کجا و همه‌جا

نامِ هیچ‌گاه و همه‌گاه...

بدون متن

آه که چون سایه‌یی به زبان می‌آمدم

بی‌آنکه شفقِ لبانم بگشاید

و به‌سانِ فردایی از گذشته می‌گذشتم

بی‌آنکه گوشت‌های خاطره‌ام بپوسد.

بدون متن

بدون متن

سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ

بدون متن

سایه‌یی که با پوک سخن می‌گفت!

بدون متن

بدون متن

عشقی به‌روشنی‌انجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،

منادی‌یِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بوده‌ام؟

آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درون‌خالیِ قلبم فریب می‌داده‌ام؟

بدون متن

بدون متن

من جارِ خاموشِ سقفِ لانه‌ی سردِ خود بودم

من شیرخواره‌ی مادرِ یأسِ خود، دامن‌آویزِ دایه‌ی دردِ خود بودم.

بدون متن

آه که بدونِ شک این خلوتِ یأس‌انگیزِ توجیه‌نکردنی

(این سرچشمه‌ی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)

برای درد کشیدن انگیزه‌یی خالص است.

بدون متن

و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،

فریادِ ستارگان را سروده‌ام؟

بدون متن

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟

انسان... شیطانی که خدا را به‌زیر آورد،

جهان را به بند کشید

و زندان‌ها را درهم شکست!

ــ کوه‌ها را درید،

دریاها را شکست،

آتش‌ها را نوشید

و آب‌ها را خاکستر کرد!

بدون متن

انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجاب‌انگیز!

انسان... این سلطانِ بزرگ‌ترین عشق و عظیم‌ترین انزوا!

بدون متن

انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است

و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو می‌زند!

بدون متن

انسان!

بدون متن

و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بی‌شکافم را نورانی کرده است،

با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بی‌روزنم برچیده است،

بی‌عشق و بی‌زندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آورده‌ام؟

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟

بدون متن

بدون متن

آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛

تا دیگر این نگاهِ آینده را در نی‌نیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛

تا دیگر این زیباییِ وحشت‌انگیزِ همه‌جاگیر را احساس نکنم

حصارِ بی‌پایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،

و من، آه! چگونه اکنون

تنگ در تنگیِ دردها و دست‌ها شده‌ام!

بدون متن

بدون متن

به خود گفتم: «ــ هان!

من تنها و خالی‌ام.

به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم،

و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزنده‌ی زمان است.

بدون متن

عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند...

بدون متن

من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست

من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است

من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ست...

بدون متن

آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم

و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازه‌ی کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم.

بدون متن

۲

بدون متن

تو اجاقِ همه‌ی چشمه‌ساران

سحرگاهِ تمامِ ستارگان

و پرنده‌ی جمله‌ی نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من می‌بخشی.

بدون متن

تو به من دست می‌زنی و من

در سپیده‌دمِ نخستین چشم‌گشودگیِ خویش به زندگی باز می‌گردم.

بدون متن

پیشِ پایِ منتظرم

راه‌ها

چون مُشتِ بسته‌یی می‌گشاید

و من

در گشودگیِ دستِ راه‌ها

به پیوستگیِ انسان‌ها و خدایان می‌نگرم.

بدون متن

نوبرگی بر عشقم جوانه می‌زند

و سایه‌ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم می‌افتد

و چشمِ درشتِ آفتاب‌های زمینی

مرا

تا عمقِ ناپیدای روحم

روشن می‌کند.

بدون متن

بدون متن

عشقِ مردم آفتاب است

اما من بی‌تو

بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم...

بدون متن

در لبانِ تو

آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود

و من با جذبه‌یِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموش‌شدن بود

به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار گوش می‌دارم.

بدون متن

رویِ تمی از: ژ.آ. کلان‌سیه

۱۳۳۱

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم