غزلِ بزرگ


همه بت‌هایم را می‌شکنم

تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

بدون متن

همه بت‌هایم را می‌شکنم

ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ

تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،

از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که

در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،

تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.

بدون متن

بدون متن

گرچه انسانی را در خود کشته‌ام

گرچه انسانی را در خود زاده‌ام

گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،

اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ

میانِ این هر دو

من

لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.

بدون متن

بدون متن

این طرف،

در افقِ خونینِ شکسته،

انسانِ من ایستاده است.

او را می‌بینم، او را می‌شناسم:

روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

بدون متن

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!

مرا نجات بده!»

بدون متن

و آن طرف

در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،

زنِ مهتابیِ من...

بدون متن

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!

سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!

مرا به پیشِ خودت ببر!»

بدون متن

و میانِ این هر دو افق

من ایستاده‌ام

و دردِ سنگینِ این هر دو افق

بر سینه‌ی من می‌فشارد

بدون متن

بدون متن

من از آن روز که نگاهم دوید

و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت

و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم

که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است

در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،

دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من

ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ

چشم‌های درشت و دردناکِ روحی

که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد

شعله می‌زند.

بدون متن

و اکنون آن زمان دررسیده است

که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛

دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،

آن را ازهم‌دریده است.

بدون متن

و من اکنون

یک‌پارچه دردم...

بدون متن

بدون متن

در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان

در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.

دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت

و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

بدون متن

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،

مرا نجات بده!»

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،

سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،

مرا به پیشِ خودت ببر!»

بدون متن

بدون متن

زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.

کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.

موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.

سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید

و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید

تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

بدون متن

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.

روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.

سرش به دامنِ انسانِ من بود،

اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:

کمرش چون مار سُرید،

لغزید و گریخت،

در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:

«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

بدون متن

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:

«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

بدون متن

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.

بدون متن

بدون متن

میانِ دو افق،

بر سنگ‌فرشِ ملعنت،

راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

بدون متن

و ساکت شوید،

ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،

با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

بدون متن

به کنار! به کنار!

تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:

تصویرهای دور و نزدیک،

شباهت و بیگانگی،

دوست داشتن و راست گفتن ــ

و نه کینه ورزیدن

و نه فریب دادن...

بدون متن

بدون متن

میانِ آرزوهایم خفته‌ام.

آفتابِ سبز،

تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند

و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛

و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:

خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.

بدون متن

بدون متن

در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،

مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.

و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را

چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.

بدون متن

بدون متن

راهِ میانِ دو افق

طولانی و بزرگ

سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

بدون متن

ای راهِ بزرگِ وحشی

که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا

در نبضِ اکنونِ من

با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!

ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده

دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست

که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

بدون متن

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!

بدون متن

بدون متن

و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

بدون متن

و چه چیز آیا،

چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی

که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود

میخ‌کوبم می‌کند؟

بدون متن

آیا این همان جهنمِ خداوند است

که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

بدون متن

و کجاست؟

به من بگویید که کجاست

خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،

که نامش را جاودانه

با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

بدون متن

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!

سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!

بدون متن

بدون متن

میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست

انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان

دهکده‌هاست با جویبارها

و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.

میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ

دنیا

من نمی‌خواهم ببینمش!

بدون متن

تا نمی‌دانستم

که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،

رؤیایی خالی بودم:

ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...

بدون متن

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است

می‌بینم که دیگر نیستم،

دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.

بدون متن

بدون متن

شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:

دور شو آفتابِ تاریکِ روز!

دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،

دیگر نمی‌خواهم،

نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!

میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام

میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام

کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟

و این اسبِ سیاهِ وحشی

که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟

بدون متن

بدون متن

در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،

انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

بدون متن

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف

زنِ رؤیاییِ من. ــ

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

بدون متن

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!

سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

بدون متن

و میانِ این هر دو افق

من ایستاده‌ام.

بدون متن

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،

افسرده و ملول،

در مسیرِ توفانِ تلاشم،

که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است

و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،

سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.

بدون متن

بدون متن

اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛

از دنیایی که مالِ من نیست،

از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.

و تو آن‌گاه خواهی دانست،

خونِ سبزِ من!

ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.

و تو آنگاه خواهی دانست،

پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!

ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت

و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:

غمی که من می‌برم

غمی که من می‌کشم...

بدون متن

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم

و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.

دیگر آن زمان گذشته است

و من

جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.

بدون متن

بدون متن

انسانی را در خود کشتم

انسانی را در خود زادم

بدون متن

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.

اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:

دردِ مقطعِ روحی

که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...

تنها

هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام

چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ

از پیشانیِ خاطره‌ی تو

ای یار!

ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

بدون متن

۱۳۳۰

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم