حرفِ آخر
به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
بدون متن
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
بدون متن
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
بدون متن
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
بدون متن
□
بدون متن
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
بدون متن
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
بدون متن
□
بدون متن
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
بدون متن
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
بدون متن
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
بدون متن
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
بدون متن
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
بدون متن
□
بدون متن
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
بدون متن
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
بدون متن
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
بدون متن
□
بدون متن
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
بدون متن
□
بدون متن
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
بدون متن
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
بدون متن
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
بدون متن
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
بدون متن
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم