غروبِ «سيارود»
میچکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
بدون متن
مغرب
از آتشِ افسردهی روز
بیصدا میسوزد.
بدون متن
میبرد نغمهی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلبها.
بدون متن
میپرد موجزنان بازمیآید به فرود
همچون آن سایهی لغزانِ شبکور،
هیهیِ چوپان
از دور.
بدون متن
میخزد مار
چون آن جادهی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
بدون متن
□
بدون متن
بیکه از خیمهی رازش بهدرآید
وه که میخواند
جنگل
چه بهشور!
بدون متن
۱۳۳۸
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم