بر سنگ‌فرش


یارانِ ناشناخته‌ام

چون اخترانِ سوخته

چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد

که گفتی

دیگر

زمین

همیشه

شبی بی‌ستاره ماند.

بدون متن

آنگاه

من

که بودم

جغدِ سکوتِ لانه‌ی تاریکِ دردِ خویش،

چنگِ زهم‌گسیخته‌زه را

یک سو نهادم

فانوس برگرفته به معبر درآمدم

گشتم میانِ کوچه‌ی مردم

این بانگ با لب‌ام شررافشان:

«ــ آهای!

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید!...

این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاین‌گونه می‌تپد دلِ خورشید

در قطره‌های آن...»

بدون متن

بدون متن

بادی شتابناک گذر کرد

بر خفتگانِ خاک،

افکند آشیانه‌ی متروکِ زاغ را

از شاخه‌ی برهنه‌ی انجیرِ پیرِ باغ...

بدون متن

«ــ خورشید زنده است!

در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا

تا قندرونِ کینه بخاید

از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]

آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را

من

روشن‌تر

پُرخشم‌تر

پُرضربه‌تر شنیده‌ام از پیش...

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

بدون متن

از پُشتِ شیشه‌ها

به خیابان نظر کنید!

بدون متن

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان

نظر کنید!

بدون متن

از پُشتِ شیشه‌ها...

بدون متن

بدون متن

نوبرگ‌های خورشید

بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.

بدون متن

فانوس‌های شوخِ ستاره

آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...

بدون متن

بدون متن

من بازگشتم از راه،

جانم همه امید

قلبم همه تپش.

بدون متن

چنگِ ز هم گسیخته زه را

زه بستم

پای دریچه

بنشستم

وز نغمه‌یی

که خواندم پُرشور

جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را

با نوشخندِ فتح

شکستم:

بدون متن

«ــ آهای!

این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاین گونه می‌تپد دلِ خورشید

در قطره‌های آن...

بدون متن

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید

بدون متن

خون را به سنگفرش ببینید!

بدون متن

خون را به سنگفرش

ببینید!

بدون متن

خون را

به سنگفرش...»

بدون متن

۱۳۳۶

زندانِ موقتِ شهربانی

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم