کاج


به ابوالفضل نجفی

همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

بدون متن

شامگاه

اندیشناک و خسته و مغموم.

بدون متن

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.

من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

بدون متن

من چنان

چون کاج‌های پیر

تاریکم که پنداری

دیرگاهی هست

تا خورشید

بر جانم نتابیده‌ست.

بدون متن

می‌کشم بی‌نقشه

در غم‌خانه‌ی خود

پای

می‌کشم بی‌وقفه

بر پیشانیِ خود

دست...

بدون متن

بدون متن

«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!

ای پیمبرهای

بی‌تکفیرِ

بی‌زنجیرِ

بی‌شمشیر!

بدون متن

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،

بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،

پرچمِ محزونِتان را

سخت

دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

بدون متن

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،

هم‌چو بوتیمار

بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.

آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری

نم‌نمی باران نباریده‌ست.

بدون متن

می‌کشم

بی‌نقشه

در غم‌خانه‌ی خود پای...

می‌کشم

بی‌وقفه

بر پیشانیِ خود دست...

بدون متن

۱۳۳۶

زندانِ موقت

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم