پُل ِ الله‌وردی‌خان


به فروز و یحیی هدی

و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌های حاصلخیز را...

بدون متن

اژدهایی خفته را مانَد

به روی رودِ پیچان

پُل:

پای‌ها در آب و سر بر ساحلی هشته

هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ

نه‌ش به سر اندیشه‌یی از خشکسالی‌هاست

نه‌ش به دل اندیشه از طغیان

نه‌ش سروری با نسیمی خُرد

نه‌ش غروری با تبِ توفان

نه‌ش امیدی می‌پزد در سر

نه‌ش ملالی می‌خلد در جان؛

بدون متن

بندبندِ استخوانش داستان از بی‌خیالی‌هاست...

بدون متن

بدون متن

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌هایِ حاصلخیز را...

بدون متن

معبرِ خورشید و باران

بی‌خیالی هیچ‌اش از باران و از خورشید

بر جای

ایستاده

پُل!

بدون متن

معبرِ بسیار موکب‌های پُرفانوس و پُرجنجالِ شادی‌های عالم‌گیر

معبرِ بسیار موکب‌های اندُهگینِ نالش‌ریزِ سر در زیر؛

خشت خشتِ هیکلش

از نامداری‌های بی‌نامان فروپوشیده

بر جای

ایستاده

پُل!

بدون متن

بدون متن

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌های حاصلخیز را...

بدون متن

گاوِ مجروحی به زیرِ بار

روستایی‌مردی از دنبال

تنگ‌نای گُرده‌ی پُل را به سوی ساحلِ خاموش می‌پیماید اندر مه که

گویی در اجاقِ دودناکِ شام

می‌سوزد.

بدون متن

هم در این هنگام

از فرازِ جان‌پناهِ بی‌خیالِ سرد

مردی در خیال آرام

بر غوغای رودِ تندِ پیچان

چشم

می‌دوزد.

بدون متن

۱۳۳۷

اصفهان - فروردس

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم