باغ آینه


چراغی به دستم چراغی در برابرم.

من به جنگِ سیاهی می‌روم.

بدون متن

گهواره‌های خستگی

از کشاکشِ رفت‌وآمدها

بازایستاده‌اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

بدون متن

بدون متن

فریادهای عاصیِ آذرخش ــ

هنگامی که تگرگ

در بطنِ بی‌قرارِ ابر

نطفه می‌بندد.

و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ

هنگامی که غوره‌ی خُرد

در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.

فریادِ من همه گریزِ از درد بود

چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام

بدون متن

بدون متن

تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای

تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.

بدون متن

بدون متن

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

بدون متن

جریانی جدی

در فاصله‌ی دو مرگ

در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ

[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

بدون متن

بدون متن

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار

نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

بدون متن

من

برمی‌خیزم!

بدون متن

چراغی در دست، چراغی در دلم.

زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.

آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.

بدون متن

۱۳۳۶

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم