نبوغ


برای میهنِ بی‌آب و خاک

خلقِ پروس

به خون کشیده شدند

ز خشم ناپلئون،

و ماند بر سرِ هر راه‌کوره‌ی غمناک

گوری چند

بر خاک

بی‌سنگ و بی‌کتیبه و بی‌نام و بی‌نشان

از موکبِ قشونِ بوناپارت

بر معبرِ پروس...

بدون متن

آنگه فردریکِ وطن‌دوست

آراست چون عروس

در جامه‌ی زفاف

زنش را،

تا بازپس ستاند از این رهگذر

مگر

وطنش را

بدون متن

[وین زوجه

راست خواهی

در روزگار خویش

زیباترینِ محصنگان بود

در

اروپ!]

بدون متن

بدون متن

هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز می‌نهاد

مهتاب

در سکوتش

بر لاشه‌های بی‌کفنِ مردمِ پروس ــ

خاموش شد به حجله‌ی سلطان فردریک

شمعی و شهوتی.

بدون متن

و آن دَم که آفتاب درخشید

بر گورهای گم‌شده‌ی راه و نیمراه

[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند

از موکبِ قشونِ بوناپارت

در رزمِ ماگده‌بورگ]ــ

خاک پروس را

شَهِ فاتحِ

گشاده‌دست

بخشید همچو پیرهنی کهنه‌مرده‌ریگ

به سلطان فردریک،

زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس

بود

سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!

بدون متن

بدون متن

بله...

آن‌وقت

شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت

از کشور پروس،

که سیراب کرده بود

خاکِ آن را

از خونِ شورِ زُبده‌سوارانش،

کامِ خود را

از طعمِ دبشِ بوسه‌ی بانوی او، لوئیز.

بدون متن

و از کنارِ آن همه برخاک‌ماندگان

بگذشت شاد و مست

بگذشت سرفراز

بوناپارت.

بدون متن

می‌رفت و یک ستاره‌ی تابنده‌ی بزرگ

بر هیأتِ رسالت و با کُنیه‌ی نبوغ

می‌تافت بر سرش

پُرشعله، پُرفروغ.

بدون متن

۱۳۳۸

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم