گریزان
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیشآهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خستهیی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر مینهاد...
بدون متن
□
بدون متن
از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ...
بدون متن
میدیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیبگاهِ درهی تاریک
آن شعلهها که در دِه میسوخت جایجای:
پیسوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پُرشیب و پیچپیچ...
بدون متن
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
بدون متن
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مردهیی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بدون متن
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بیزهرخندِ قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکانِ خنده اینقدری هست.»
بدون متن
□
بدون متن
بیپاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش میپیچید.
بدون متن
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبحِ صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
بدون متن
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میمانْد بیصدا.
بدون متن
گویی به قلههایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
بدون متن
فانوسهای دِه
یک آسمانِ دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
بدون متن
۱۳۳۹ - یوش
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم