شبانه


اکنون، دیگرباره شبی گذشت.

به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه‌هایش.

بدون متن

چونان باکره‌ی عشقی

که با همه انحناهای تنش

از موی تا به ناخن

تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،

بانوی درازگیسو را

در برکه‌یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد

غوطه دادم.

بدون متن

بدون متن

به معشوقی می‌مانست، چرا که

با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.

بدون متن

از روشنایی گریزان بود.

گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید

و چراغ را کُشتم.

بدون متن

چندان که آفتاب برآمد

چنان چون شبنمی

پریده بود.

بدون متن

آذرِ ۱۳۴۰

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم