مجله‌ی کوچک


به عباس جوانمرد

۱

آه، تو می‌دانی

می‌دانی که مرا

سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف‌هاست.

هنگامی که کودکان

در پسِ دیوارِ باغ

با سکه‌های فرسوده

بازی‌ کهنه‌ی زندگی را

آماده می‌شوند.

بدون متن

می‌دانی

تو می‌دانی

که مرا

سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است

از کدامین درد.

بدون متن

بدون متن

۲

دوره‌های مجله‌ی کوچک ــ

کارنامه‌ی بردگی

با جلدِ زرکوبش...

بدون متن

ای دریغ! ای دریغ

که فقر

چه به‌آسانی احتضارِ فضیلت است

به هنگامی که

تو را

از بودن و ماندن

گزیر نیست.

بدون متن

ماندن

ــ آری! ــ

و اندوهِ خویشتن را

شامگاهان

به چاهساری متروک

درسپردن،

فریادِ دردِ خود را

در نعره‌ی توفان

رها کردن،

و زاریِ جانِ بی‌قرار را

با هیاهوی باران

درآمیختن.

بدون متن

ماندن

آری

ماندن

و به تماشا نشستن

آری

به تماشا نشستن

دروغ را

که عمر

چه شاهانه می‌گذارد

به شهری که

ریا را

پنهان نمی‌کنند

و صداقتِ همشهریان

تنها

در همین است.

بدون متن

بدون متن

۳

به هنگامی که همجنس‌باز و قصاب

بر سرِ تقسیمِ لاشه

خنجر به گلوی یکدیگر نهادند

من جنازه‌ی خود را بر دوش داشتم

و خسته و نومید

گورستانی می‌جُستم.

بدون متن

کارنامه‌ی من

«کارنامه‌ی بردگی»

بود:

دوره‌های مجله‌ی کوچک

با جلدِ زرکوبش!

بدون متن

بدون متن

دریغا که فقر

ممنوع ماندن است

از توانایی‌ها

به هیأتِ محکومیتی؛ ــ

ورنه، حدیثِ به هر گامی

ستاره‌ها را

درنوشتن.

بدون متن

ورنه حدیث شادی و

از کهکشان‌ها

برگذشتن،

لبخنده و

از جرقه‌ی هر دندان

آفتابی زادن.

بدون متن

بدون متن

۴

صبحِ پاییزی

دررسیده بود

با بوی گرسنگی

در رهگذرها

و مجله‌ی کوچک

در دست‌ها

با جلدِ طلاکوبش.

بدون متن

لوطی و قصاب

بر سرِ واپسین کفاره‌ی مُردنِ خلق

دست‌وگریبان بودند و

مرا

به خفّتِ از خویش

تابِ نظر کردن در آیینه نبود:

احساس می‌کردم که هر دینار

نه مزدِ شرافتمندانه‌ی کار،

که به رشوت

لقمه‌یی‌ست گلوگیر

تا فریاد برنیارم

از رنجی که می‌برم

از دردی که می‌کشم

بدون متن

بدون متن

۵

ماندن به‌ناگزیر و

به ناگزیری

به تماشا نشستن

که روتاتیف‌ها

چگونه

بزرگ‌ترینِ دروغ‌ها را

به لقمه‌هایی بس کوچک

مبدل می‌کنند.

بدون متن

و دَم فروبستن ــ آری ــ

به هنگامی که سکوت

تنها

نشانه‌ی قبول است و رضایت.

بدون متن

دریغا که فقر

چه به‌آسانی

احتضارِ فضیلت است

به هنگامی که تو را

از بودن و ماندن

چاره نیست؛

بودن و ماندن

و رضا و پذیرش.

بدون متن

بدون متن

۶

در پسِ دیوارِ باغ

کودکان

با سکه‌های کهنه‌بِسوده

بازیِ زندگی را

آماده می‌شوند...

بدون متن

آه، تو می‌دانی

می‌دانی که مرا

سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است

از کدامین درد.

بدون متن

۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم