Postumus


۱

سنگ

برای سنگر،

آهن

برای شمشیر،

جوهر

برای عشق...

بدون متن

بدون متن

در خود به جُستجویی پیگیر

همت نهاده‌ام

در خود به کاوش‌ام

در خود

ستمگرانه

من چاه می‌کَنَم

من نقب می‌زنم

من حفر می‌کُنَم.

بدون متن

بدون متن

در آوازِ من

زنگی بیهوده هست

بیهوده‌تر از

تشنجِ احتضار:

این فریادِ بی‌پناهی‌ زندگی

از ذُروه‌ی دردناکِ یأس

به هنگامی که مرگ

سراپا عُریان

با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و

جفتِ فصل ناپذیرش

ــ تن ــ

روسبیانه

به تفویضی بی‌قیدانه

نطفه‌ی زهرآگینش را پذیرا می‌شود.

بدون متن

بدون متن

در آوازِ من

زنگی بیهوده هست

بیهوده‌تر از تشنجِ احتضار

که در تلاشِ تاراندنِ مرگ

با شتابی دیوانه‌وار

باقیمانده‌ی زندگی را مصرف می‌کند

تا مرگِ کامل فرارسد.

پس زنگِ بلندِ آوازِ من

به کمالِ سکوت می‌نگرد.

بدون متن

بدون متن

سنگر برای تسلیم

آهن برای آشتی

جوهر

برای

مرگ!

۱۵ مردادِ ۱۳۴۵

بدون متن

بدون متن

۲

از بیم‌ها پناهی جُستم

به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و

در پسِ هر دیوار

کینه‌یی عطشان بود

گوش با آوای پای رهگذری،

و لُختیِ هر خنجر

غلافِ سینه‌یی می‌جُست،

و با هر سینه‌ی مهربان

داغِ خونینِ حسرت بود.

بدون متن

تا پناهی از بیم‌ام باشد

محرابی نیافتم

تا پناهی

از ریشخندِ امیدم باشد.

بدون متن

سهمی را که از خدا داشتم

دیری بود تا مصرف کرده بودم.

پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.

به‌گشاده‌دستی دست به مصرفِ خود گشودم

تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به‌تمامی رها کرده باشم.

تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.

پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای‌ابزار.

من، مرا خورش بود و پوشش بود.

به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.

تا به استخوان سودم‌اش.

چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.

لاجرم به تنهایی‌ِ خود وانهادمش به گونه‌یِ مُردارْلاشه‌یی.

تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میانِ فرودستی و جان،

پیوندی بر جای بنماند.

بدون متن

تن، خسته ماند و رهاشده؛

نردبانِ صعودی بی‌بازگشت ماند.

بدون متن

جان از شوقِ فصلی از این‌دست

خروشی کرد.

بدون متن

بدون متن

پس به نظاره نشستم

دور از غوغای آزها و نیازها.

و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را می‌مانست.

در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر کردم و در شادی‌ِ جانِ رهاشده.

و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.

و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.

و در نیزه‌های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود

و آزمندانه به جانبِ خورشید می‌کوشید

و دستانِ عاشقش در طلبی بی‌انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی‌گذشت.

بدون متن

و من چون فریادی به خود بازگشتم

و به سرشکستگی در خود فروشکستم.

و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.

و چنان که کاسه‌ی زهری

در خود فروریختم.

بدون متن

دریغا مسکین‌تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل

که بلندی‌ِ روح را به جز این راه نیست.

بدون متن

آنک تنم، به‌خواری بر سرِ راه افکنده!

وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می‌گذرد

گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!

وینک باروی سنگی‌ِ زندان،

به اعماق رُسته و از بلندی‌ها برگذشته،

که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد،

و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می‌گوارد!

بدون متن

«ــ آه، باید که بر این اوجِ بی‌بازگشت

در تنهایی بمیرم!»

بدون متن

بدون متن

بر دورترین صخره‌ی کوهساران، آنک «هفت‌خواهران»‌اند

که در دل‌ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،

در جامه‌های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می‌شوند.

بدون متن

ستارگان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده‌اند

به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و

بر شاخسارانِ آسمان

که می‌خشکید

چرا که ریشه‌هایش در قلبِ من بود و

من

مُرداری بیش نبودم

که دور از خویشتن

با خشمی به رنگِ عشق

به حسرت

بر دوردستِ بلندِ تیزه

نگرانِ جانِ اندُه‌گینِ خویش بود.

۱۸ مردادِ ۱۳۴۵

بدون متن

بدون متن

۳

بی‌خیالی و بی‌خبری.

بدون متن

تو بی‌خیال و بی‌خبری

و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ

راه بر تو می‌بندد

از چار جانب

به خونِ تو

با پریده‌رنگی‌ِ گونه‌هایش

کز خشم نیست

آن‌قدر

کز حسد.

بدون متن

و تو را راهِ گریز نیست

نز ناتوانایی و بربسته‌پایی

آن‌قدر

کز شگفتی.

بدون متن

بدون متن

شد آن زمان که به جادوی شور و حال

هر برگ را

بهاری می‌کردی

و چندان که بر پهنه‌ی آبگیرِ غوکان

نسیمِ غروبِ خزانی

زرین‌زرهی می‌گسترد

تو را

از تیغِ دریغ‌ها

ایمنی حاصل بود،

هر پگاهت به دعایی می‌مانست و

هر پسین

به اجابتی،

شادوَرزی

چه ارزان و

چه آسان بود و

عشق

چه رام و

چه زودبه‌دست!

بدون متن

بدون متن

به کدام صدا

به کدامین ناله

پاسخی خواهی گفت

وگر

نه به فریادی

به کدامین آواز؟

بدون متن

پریده‌رنگیِ شامگاهان

دنباله‌ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.

به کدامین فریاد

پاسخی خواهی گفت؟

۲۰ مردادِ ۱۳۴۵

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم