و حسرتی


(به پاسخِ استقبالیه‌یی)

۱

نه

این برف را

دیگر

سرِ بازایستادن نیست،

بدون متن

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند

تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم

که به وحشت

از بلندِ فریادوارِ گُداری

به اعماقِ مغاک

نظر بردوزی.

بدون متن

باری

مگر آتشِ قطبی را

برافروزی.

که برقِ مهربانِ نگاهت

آفتاب را

بر پولادِ خنجری می‌گشاید

که می‌باید

به دلیری

با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش

تاب آرم

به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا

با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش

آزمونی می‌کند.

بدون متن

نه

تردیدی بر جای بِنمانده است

مگر قاطعیتِ وجودِ تو

کز سرانجامِ خویش

به تردیدم می‌افکند،

که تو آن جُرعه‌ی آبی

که غلامان

به کبوتران می‌نوشانند

از آن پیش‌تر

که خنجر

به گلوگاهِشان نهند.

بدون متن

بدون متن

۲

کجایی؟ بشنو! بشنو!

من از آنگونه با خویش به مهرم

که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم

بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!

بس که آزاد خواهم شد

از تکرارِ هجاهای همهمه

در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

بدون متن

و پاکیزگی‌ِ این آب

با جانِ پُرعطشم

بدون متن

کوچ را

همسفر خواهد شد.

و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان

که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند

به خود بازم می‌نهند.

بدون متن

بدون متن

۳

منم آری منم

که از اینگونه تلخ می‌گریم

که اینک

زایشِ من

از پسِ دردی چهل‌ساله

در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته

در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است

که نوازش است و بخشش است. ــ

بدون متن

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،

که سایه‌ها دراز می‌شوند

و شب با قدم‌های کوتاه

دره را می‌انبارد.

بدون متن

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود

نوازش نبود و

بخشش نبود

که این

همه

پیروزیِ حسرت است،

بازآمدنِ همه بینایی‌هاست

به هنگامی که

آفتاب

سفر را

جاودانه

بار بسته است

و دیری نخواهد گذشت

که چشم‌انداز

خاطره‌یی خواهد شد

و حسرتی

و دریغی.

بدون متن

که در این قفس جانوری هست

از نوازشِ دستانت برانگیخته،

که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر

به خشمی حیوانی می‌خروشد.

بدون متن

بدون متن

۴

با خشم و جدل زیستم.

و به هنگامی که قاضیان

اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست

انسانیت را محکوم می‌کردند

و امیران

نمایشِ قدرت را

شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،

محتضر را

سر بر زانوی خویش نهادم.

بدون متن

و به هنگامی که همگنانِ من

عشق را

در رؤیای زیستن

اصرار می‌کردند

بدون متن

من ایستاده بودم

تا زمان

لنگ‌لنگان

از برابرم بگذرد،

و اکنون

در آستانه‌ی ظلمت

زمان به ریشخند ایستاده است

تا منش از برابر بگذرم

و در سیاهی فروشوم

به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته

آنجا که تو ایستاده‌ای.

بدون متن

بدون متن

۵

من درد بوده‌ام همه

من درد بوده‌ام.

گفتی پوست‌واره‌یی

استوار به دردی،

بدون متن

چونان طبل

خالی و فریادگر

[درونِ مرا

که خراشید

بدون متن

تام

تام از درد

بینبارد؟]

بدون متن

و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد

مشخص بود.

در تمامتِ بیداریِ خویش

هر نماد و نمود را

با احساسِ عمیقِ درد

دریافتم.

بدون متن

عشق آمد و دردم از جان گریخت

خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.

آغاز از پایان آغاز شد.

بدون متن

تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست

یا لعنتی‌ست جاودانه؟

که این فروکشِ درد

خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛

که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی

که جنازه‌ی محبوس را

از زندان می‌بردند.

بدون متن

نگاه کن، ای!

نگاه کن

که چگونه

فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد

چنان که پنداری

تندیسی عظیم

با ریه‌های پولادینِ خویش

نفس می‌کشد.

بدون متن

از کجا آمده‌ای

ای که می‌باید

اکنونت را

این‌چنین

به دردی تاریک کننده

غرقه کنی! ــ

از کجا آمده‌ای؟

بدون متن

و ملال در من جمع می‌آید

و کینه‌یی دَم‌افزون

به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،

چون آب‌ها

راکد و تیره

که در ماندابی.

بدون متن

بدون متن

۶

نفسِ خشم‌آگینِ مرا

تُند و بریده

در آغوش می‌فشاری

و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم

و عشق

مرگِ رهایی‌بخشِ مرا

از تمامیِ تلخی‌ها

می‌آکند.

بدون متن

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست

و شهادتِ مرا پایانی نیست.

بدون متن

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم