حکایت


اینک آهوبره‌یی

که مجالِ خود را

به تمامی

زمان‌مایه‌ی جُستجویش کردم.

بدون متن

بدون متن

خسته خسته و

پای‌آبله

تَنگ‌خُلق و

تهی‌دست

از پَست‌ْپُشته‌های سنگ

فرود می‌آیم

و آفتاب بر خط‌الرأسِ برترین پشته نشسته است

تا شب

چالاک‌تَرَک

بر دامنه دامن گُستَرَد.

بدون متن

بدون متن

اکنون کمندِ باطل را رها می‌کنم

که احساسِ بطلانش

خِفت

پنداری بر گردنِ من خود می‌فشارد،

که آنک آهوبره

آنک!

زیرِ سایبانِ من ایستاده است

کنارِ سبوی آب

و با زبانِ خشکش

بر جدارِ نمورِ سبو

لیسه می‌کشد؛

بدون متن

آهوبره‌یی

که مجالِ خود را به‌تمامی

زیان‌مایه‌ی جُستجویش کردم

و زلالی‌ِ محبتش

در خطوطِ مهربانی

که چشمانش را تصویر می‌کند

آشکار است.

بدون متن

بدون متن

آفتاب در آن سوی تپه

فروتر می‌نشیند.

مرا زمان‌مایه به آخر رسیده

که شب بر سرِ دست آمده است

و در سبو

جز به میزانِ سیرابیِ یک تن

آب نیست.

بدون متن

۱۳۴۷

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم