در آستانه
برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بدون متن
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
بدون متن
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
بدون متن
□
بدون متن
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
بدون متن
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
بدون متن
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
بدون متن
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
بدون متن
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
بدون متن
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
بدون متن
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
بدون متن
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
بدون متن
و غروب
بالِ سیاهش را...
بدون متن
۱۳۴۷
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم