پدران و فرزندان


هستی

بر سطح می‌گذشت

غریبانه

موج‌وار

دادش در جیب و

بی‌دادش بر کف

که ناموس و قانون است این.

بدون متن

بدون متن

زندگی

خاموشی و نشخوار بود و

گورزادِ ظلمت‌ها بودن

(اگر سرِ آن نداشتی

که به آتشِ قرابینه

روشن شوی!)

که درک

در آن کتابتِ تصویری

دو چشم بود

به کهنه‌پاره‌یی بربسته

(که محکومان را

از دیرباز

چنین بر دار کرده‌اند).

بدون متن

بدون متن

چشمانِ پدرم

اشک را نشناختند

چرا که جهان را هرگز

با تصورِ آفتاب

تصویر نکرده بود.

می‌گفت «عاری» و

خود نمی‌دانست.

فرزندان گفتند «نع!»

دیری به انتظار نشستند

از آسمان سرودی برنیامد ــ

قلاده‌هاشان

بی‌گفتار

ترانه‌یی آغاز کرد

بدون متن

و تاریخ

توالی فاجعه شد.

بدون متن

۱۳۴۹

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم