ضیافت


حماسه‌ی جنگل‌های سیاهکل

بدون متن

راوی

اما

تنها

یکی خنجرِ کج بر سفره‌ی سور

در دیسِ بزرگِ بَدَل‌ْچینی.

بدون متن

بدون متن

میزبان

سرورانِ من! سرورانِ من!

جداً بی‌تعارف!

بدون متن

بدون متن

راوی

میهمانان را

غلامان

از میناهای عتیق

زهر در جام می‌کنند.

بدون متن

لبخندِشان

لاله و تزویر است.

بدون متن

انعام را

به طلب

دامن فراز کرده‌اند

که مرگِ بی‌دردسر

تقدیم می‌کنند.

بدون متن

مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند

زندگان را به یخدان‌ها.

گِرد

بر سفره‌ی سور

ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:

شگفتا!

ما

کیانیم؟ ــ

نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم

نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛

تنها

درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد

که برهنه‌پای

بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم...

بدون متن

بدون متن

مدعیان

... که بر سفره فرودآیید؟

زنان را به زردابه‌ی درد

مُطَلاّ کرده‌اند!

بدون متن

بدون متن

دلقک

باغِ

بی‌تندیسِ فرشتگان

زیباییِ ناتمامی‌ست!

خنده‌های ریشخندآمیز

بدون متن

بدون متن

ولگرد

[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می‌شود]

گزمه‌ها قِدّیسانند

گزمه‌ها قِدّیسانند

گزمه‌ها قِدّیسانند

گزمه‌ها قِدّـ

بدون متن

قطع با صدای گلوله

بدون متن

[سکوتِ ممتد.

طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.

صدای قدم‌های عزاداران که به‌آهستگی در حرکتند، در زمینه‌ی خطبه‌ی مداح.

صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می‌شود.]

بدون متن

بدون متن

مداح

[سنگین و حماسی]

با طنینِ سرودی خوش بدرقه‌اش کنید

که شیطان

فرشته‌ی برتر بود

مجاور و همدم.

هراس به خود نگذاشت

گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،

فریاد کرد «نه»

اگرچه می‌دانست

این

غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته‌پَر است

که سقوط می‌کند.

بدون متن

شرمسارِ خود نبود و

سرافکنده

در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:

راهش در آفتاب بود

اگرچند می‌گُداخت

و طعمِ خون و گُدازه‌ی مِس داشت؛

و گردن افراشته،

هرچند

آن که سر به گریبان درکشد

از دشنامِ کبودِ دار

ایمن است.

بدون متن

بدون متن

راوی

[با همان لحن]

بدون متن

گفتندش:

«ــ چنان باشد

که آوازِ کَرَّک را انکار کنی

و زمزمه‌ی آبی را

که در رهایی

می‌سُراید.»

بدون متن

بدون متن

ولگرد

لیکن این خُردْنُمون

حقیقتِ عظیمِ جهان است.

و عظمتِ هر خورشید

در مهجوری‌ چشم

خُردی اختر می‌نماید،

و ماه

ناخنِ کاغذینِ کودکی

که نخستین‌بار

سکه‌یی‌ش به مشت اندر نهاده‌اند

تا به مقراضش

بچینند.

بدون متن

ماه

ناخنِ کوچک

و تک‌شاهیِ سیمینِ فریب! ــ

اما آن کو بپذیرد

خویشتن را انکار کرده است.

بدون متن

این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،

بوسه بر کاکُلِ خورشید است

که جانت را می‌طلبد

و خاکسترِ استخوانت

شیربهای آن است.

بدون متن

بدون متن

مداح

زنان

عشق‌ها را آورده بودند،

اندام‌هایشان

از حرارتِ پذیرفتن و پروردن

تب‌دار می‌نمود،

طلب

از کمرگاه‌هاشان زبانه می‌کشید

و غایت رهایی

بر عُریانی‌شان

جامه‌ی عصمت بود.

بدون متن

زنانِ عاشق

[با خود در نوحه]

بدون متن

ریشه

فروترین ریشه

از دلِ خاک ندا داد:

«ــ عطرِ دورترین غنچه

می‌باید

عسل شود!»

بدون متن

بدون متن

مداح

مادران

در طلبِ شما

عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،

که خونِ شما

تجربه‌یی سربلند بوده است.

بدون متن

بدون متن

مادران

ریشه، فروترین ریشه

از دلِ خاک

نداد داد:

«ــ عطرِ دورترین غنچه

می‌باید عسل شود!»

بدون متن

آه، فرزندان!

فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک

ــ که بی‌گناه مرده‌اید

تا غرفه‌های بهشت را

بر والدانِ خویش

در بگشایید! ــ

بدون متن

ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم

بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،

با دیوارهای آهن و

سایه‌های سنگ

و در پناهِ درختانی

سایه‌گستر

که عطرِ گیاهی‌اش یادآورِ خونِ شماست

که در ریشه‌های ایثاری عمیق

می‌گذرد.

بدون متن

بدون متن

مداح

مردان از راه‌کوره‌های سبز

به زیر می‌آیند.

عشق را چونان خزه‌یی

که بر صخره

ناگزیر است

بر پیکره‌های خویش می‌آرند

و زخم را بر سینه‌هایشان.

چشمانِشان عاطفه و نفرت است

و دندان‌های اراده‌ی خندانِشان

دشنه‌ی معلقِ ماه است

در شبِ راهزن.

از انبوهیِ عبوس

به سیاهی

نقبی سرد می‌بُرند

(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است

و رُستن

وظیفه‌یی‌ست

که خاک

خمیازه‌کشان انجام می‌دهد

اگرچند آفتاب

با تیغِ براقش

هر صبح

بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛

خود به روزگاری

که شرف

نُدرتی‌ست

بُهت‌انگیز

که نه آسایشِ خفتگان

که سکونِ مردگان را

آشفته می‌کند.)

بدون متن

بدون متن

خطیب

خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!

قِدّیس وانمودن را

چه لازم است

که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین‌گذر

بنشینید

و سر

در مجمرِ زرّینِ آفتاب

بگذارید؟

چه لازم است

چنان بنشینید

که آفتاب

هاله بر گِردِ صورت‌هاتان شود؟

که آن دشنه‌ی پنهان‌ْآشکار

از پیش

حجّت

به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی

تمام کرده است!

بدون متن

[دُهُلِ بزرگ که با ضربه‌های چهارتایی از خیلی دور به گوش می‌رسد ناگهان قطع می‌شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]

بدون متن

بدون متن

راوی

دُروج

استوار نشسته است

بر سکوی عظیمِ سنگ

و از کنجِ دهانش

تُف‌خنده‌ی رضایت

بر چانه می‌دود.

بدون متن

ایلچیان

از دریا تا دریا، بر چارگوشه‌ی مُلک

هر دری را به تفحّص می‌کوبند

و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می‌دارند:

بدون متن

[از دور و نزدیک درهایی به‌شدت کوفته می‌شود]

بدون متن

بدون متن

جارچی‌ها

[در فواصل و با حجم‌های مختلف]

«ــ باکرگانی

شایسته‌ی خداوندگار!

باکرگانی شایسته

شایسته‌ی خداوندگار!»

بدون متن

بدون متن

دلقک

[پنداری با خود]

بدون متن

که باغِ عفونت

میراثی گران است!

بدون متن

باغِ عفونت

باغِ عفونت

باغِ عفونت...

بدون متن

بدون متن

راوی

امّا

رعشه‌افکن

پرسشی

تنوره‌کشان

گِرد بر گِردِ تو

از آفاق

برمی‌آید:

شهادت داده‌اند

که وسعتِ بی‌حدودِ زمان را

در گردشِ چارهجاییِ‌ سال دریافته‌ای،

شهادت داده‌ای

که رازِ خدا را

در قالبِ آدمی به چشم دیده‌ای

و تداوم را

در عشق.

بدون متن

بدون متن

مدعیان

هنگامی که آفتاب

در پولکِ پوکِ برف

هجّی می‌شود

آیا بهار را

از بوی تلخِ برگ‌های خشک

که به گُلخن می‌سوزد

تبسمی به لب خواهد گذشت؟

بدون متن

بدون متن

دلقک

نیشخندی

آری.

گزمه‌ها قِدّیسانند!

گزمه‌ها

قِدّیسانند!

بدون متن

بدون متن

مدعیان

... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون

به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون‌چکان نیست ــ

بدون متن

بدون متن

یک مدعی

این دو چشمِ خیره

بر این سر

که از پسِ شیشه و سنگ

دزدانه

تو را می‌پاید.

بدون متن

بدون متن

دلقک

می‌دانم!

و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می‌داشتم

دیری از این پیش دانسته بودم

که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است

به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.

بدون متن

بدون متن

خطیب

تو می‌باید خامُشی بگزینی

به جز دروغ‌ات اگر پیامی

نمی‌تواند بود،

اما اگرت مجالِ آن هست

که به آزادی

ناله‌یی کنی

فریادی درافکن

و جانت را به‌تمامی

پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن!

بدون متن

بهارِ ۱۳۵۰

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم