در شب


فردا تمام را سخن از او بود. ــ

گفتند:

«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان

تنها

سیاهی شنلش نقش بسته است،

و تا زمانِ درازی

جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب

و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ

نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران

آوازی.»

بدون متن

تنها، یکی دو تنی گفتند:

«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،

از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،

انبوهِ ظلمتی متفکر را

که می‌گذشته است

و اسبِ خسته‌یی را از دنبال

می‌کشیده است

و سگ‌ها

احساسِ رازناکِ حضوری غریب را

تا دیرگاه در شبِ پاییزی

لاییده‌اند؛

زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست

کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب

چون غریو

در گوش‌ها نشسته‌ست!»

بدون متن

بدون متن

یادش به خیر مادرم!

از پیش

در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند

دیوارِ اندُهی که، یقین داشت

در دلم

مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

بدون متن

خندید و

آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او

گفت:

«ــ می‌دانی؟

این جور وقت‌هاست

که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت

از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش

ملال

احساس می‌کند!»

بدون متن

بهمنِ ۱۳۵۳

بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم