مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحهی دست و پایش به درونش میدوید
در حفرهی یخزدهی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر میشد
و آذرخشِ چشمکزنِ گُدازهی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن میکرد.
بدون متن
دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بیدریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهادهای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
میکند.
بدون متن
جاودانگیست این
که به جسمِ شکنندهی تو میخَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
بدون متن
به جز اینات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظهی ناچیز!»
بدون متن
□
بدون متن
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راستهی ریسبافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش مینگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش میگریست.
بدون متن
□
بدون متن
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگینتر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زندهی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاریام کن یاریام کن یاریام کن!»
بدون متن
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بیمرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعرهکشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود میگُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویدهشدن تاب آر!»
بدون متن
□
بدون متن
و در آن هنگام
برابرِ دکهی ریسفروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچهی سیپارهی نقره در مُشتش.
حلقهی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچهی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
بدون متن
□
بدون متن
مرد مصلوب
از لُجِّههای سیاهِ بیخویشی برآمد دیگربار سایهی مصلوب:
«ــ به ابدیت میپیوندم.
من آبستنِ جاودانگیام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر میگذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک میگذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!
بدون متن
بدون متن
بدون متن
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
بدون متن
□
بدون متن
مردِ تلخ که بر شاخهی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
میبایست از لحظه
از آستانهی زمان تردید
بگذرد
و به گسترهی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکیست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه میشکند، مردانه باش!»
بدون متن
حلقهی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
بدون متن
□
بدون متن
شبح مصلوب در دل گفت:
بدون متن
«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانهی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
بدون متن
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
بدون متن
«ــ اما به نزدیکِ خویش چهام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتیست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بیانتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُالقدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیهی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّهی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربهزیر
در سایهسارِ گردنفرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
بدون متن
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
بدون متن
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
بدون متن
□
بدون متن
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
بدون متن
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
بدون متن
زیرِ خاکپُشتهی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
بدون متن
۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵
بدون متن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم