حوای دیگر


می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ

همانم که تو را سُفته‌ام

بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:

بسی پیش از آن که جانِ آدم را

پوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده

جامه به سیب و گندم بَردَرنده

ازراه‌دربَرنده

یا آزادکننده به گردنکشی. ــ

بدون متن

غضروف‌پاره‌ی جُداسری.

بدون متن

بدون متن

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ

همانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌ام

غَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــ

مهری بی‌داعیه به راهت آورد

گرفت‌ات

آزادت کرد

بازت داشت

بر پایت داشت

و آنگاه

گردن‌فراز

به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.

بدون متن

بدون متن

می‌شناسی، می‌دانم همانم.

بدون متن

۵ شهریورِ ۱۳۶۸

خانه‌ی دهکده

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم