تِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار...


کی با فنای تن ز تو کس دور می‌شود؟

شمع از گُداختن همگی نور می‌شود

حفیظ اصفهانی

تِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار که مهره‌های شمرده

نیم‌شمرده به جام می‌ریزد

به سکوتِ رامشگری گوش‌دار که واقعه‌یی چنان پُرملاط را حکایت می‌کند به صیغه‌ی ماضی

که قائمه‌های حقیقتی سرشار بود

گرچه چندین پُرخار.

بدون متن

به غیاب اندیشه مکن

گَشت و مَشتِ بی‌تاب و قرارِ این نگاه را دریاب

نگرانِ اندیشناکی‌ فردای تو

به صیغه‌ی حال.

نه

به غیابِ من منگر که هرگز حضوری به‌کمال نیز نبوده‌ام،

به طنینِ آوایی گوش‌دار که

تنها

به کوکِ زیر و بَمِ موسیقایی نامِ توست

اسماءِ طلسماتِ حرفاحرفِ نامِ تو را می‌داند

و از ژرفاهای ظلمات تا پَشَنگِ شعشعه‌ی الماس‌گونِ تاجِ بلندِ آخرین خورشید

تو را

تو را

تو را

همچنان تو را

می‌خواند.

بدون متن

۲۱ آبانِ ۱۳۶۸

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم