ببر


آن دَلاّدَلِّ حیات

که استتارِ مراقبتش

در زخمِ خاک

سراسر

نفسی فروخورده را مانَد.

بدون متن

سایه و زرد

مرگِ خاموش را مانَد،

مرگِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را.

هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است

نهان

در اعصابِ گرسنگی،

سایه‌ی بهمنی

به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق.

بدون متن

هر سکون‌اش

لحظه‌ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر،

جلگه‌ی برف‌پوش

سراسر

اعلامِ حضورِ پنهانش:

به خون درغلتیدنِ خفتگانِ بی‌خبری

در گُرده‌گاهِ تاریخ.

بدون متن

بدون متن

ای به خوابِ خرگوران فروشده

به نوازشِ دستانِ شرورِ یکی بدنهاد!

ای زنجیرِ خواب گسسته به آوازِ پای رهگذری خوش‌سگال!

بدون متن

۱۷ آذرِ ۱۳۷۵

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم