از خود با خويش


برای عباس جعفری

بدون متن

اکنون که چنین

زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم

از خود می‌پرسم:

«ــ هرآنچه گفته باید باشم

گفته‌ام آیا؟»

بدون متن

در من اما، او

(چه کند؟)

دهان و لبی می‌بیند ماهی‌وار

بی‌امان در کار

و آوایی نه.

بدون متن

«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا

(از خویش می‌پرسم)

در این قضاوتِ مشکوک

به گمراهی‌ مرسومِ قاضیان‌اش نمی‌کشاند؟»

بدون متن

زمانه‌یی‌ست که

آری

کوته‌ْبانگی الکنان نیز

لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ

نکند در خلوتِ بی‌تعارفِ خویش با خود گفته باشد:

«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!

می‌بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام‌آوری دغل‌کارانه‌ات

حتا

از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب‌آباد نیز

بی‌بهره‌تر است؟»

بدون متن

بر این باور است شاید

(چه کند؟)

که حرفی به میان آوردن را

از سرِ خودنمایی

درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:

فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت‌انگیزتر

به گرماگرمِ هنگامه‌یی

که در آن

حتا

خروشی بی‌خویش

از خراشِ حنجره‌یی خونین

به‌نیروتر از هر کلامِ بلیغ است

سنجیده و برسخته.

بدون متن

بدون متن

نگران و تلخ می‌گوید:

«ــ پس شعر؟

بدون متن

بر این قُلّه

سخت بی‌گاه

خامش نشسته‌ای.

بدون متن

زمان در سکوت می‌گذرد تشنه‌ْکامِ کلامی و

تو خاموش اینسان؟»

بدون متن

می‌گویم:

« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،

ور نه کدام شعر؟

بدون متن

زمانه

پیچِ سیاهِ گردنه را

به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می‌گذارد: ــ

به هیأتِ زوزه‌ی دردی

یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،

به هیأتِ فریادِ دهشتی

یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،

به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده

یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می‌خروشد؛

یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه

حصارِ قلعه‌ی نجدِ سوسمار و شتر را

چندین پوک و پوسیده یافتن.

بدون متن

فریادِ رهایی و

از پوچ‌پایگی به در جستن،

یا بیداری‌ کوتوالانِ حُمق را

آژیرِ دَربندان شدن

در پوچ‌پایگی امان جُستن...

بدون متن

تشنه‌کامِ کلامند؟

نه!

اینجا

سخن

به کار

نیست،

نه آن را که در جُبّه و دستار

فضاحت می‌کند

نه آن را که در جامه‌ی عالِم

تعلیمِ سفاهت می‌کند

نه آن را که در خرقه‌ی پوسیده

فخر به حماقت می‌کند

نه آن را که چون تو

در این وانفسا

احساسِ نیاز

به بلاغت می‌کند.»

بدون متن

بدون متن

هِی بر خود می‌زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن

هرآنچه می‌توانستم گفته باشم گفته‌ام؟

بدون متن

ــ نمی‌دانم.

این‌قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه‌ی غریوِ خویش مدفون شده‌ام

و این

فرومُردنِ غمناکِ فتیله‌یی مغرور را مانَد

در انباره‌ی پُرروغنِ چراغش.

بدون متن

۳۰ مردادِ ۱۳۶۳

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم