با تخلصِ خونينِ بامداد


مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که خروسِ سحرگهی

بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ

بدون متن

گوش به بانگِ خروسان درسپردم

هم از لحظه‌ی تُردِ میلادِ خویش.

بدون متن

بدون متن

مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که پوپکِ زردخال

بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ

بدون متن

به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم

هم از لحظه‌ی نگرانِ میلادِ خویش.

بدون متن

بدون متن

مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که کبکِ خرامان

خنده‌ی غفلت به دامنه سرمی‌داد ــ

بدون متن

به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم

هم از لحظه‌ی گریانِ میلادِ خویش.

بدون متن

بدون متن

مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که درختِ بهارپوش

رختِ غبارآلوده به قامت می‌آراست ــ

بدون متن

چشم‌براهِ خزانِ تلخ نشستم

هم از لحظه‌ی نومیدِ میلادِ خویش.

بدون متن

بدون متن

مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که هَزارِ سیاه‌پوش

بر شاخسارِ خزانی ترانه‌ی بدرود ساز می‌کرد ــ

بدون متن

با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم

لحظه‌لحظه‌ی تلخِ انتظارِ خویش.

بدون متن

۲۷ آذر ۱۳۷۶

بدون متن

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم