شراب و خون


نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای

زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش

بدون متن

بدون متن

برلبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا بازش کنید

کودک دل رنجهٔ دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش کنید

بدون متن

بدون متن

پر کن این پیمانه را ای هم نفس

پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می

باز گویم قصهٔ افسون او

بدون متن

بدون متن

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را دربند کرد

بدون متن

بدون متن

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده از او یادگار

جز فشار بازوان آهنین

بدون متن

بدون متن

من چه می دانم سر انگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

بدون متن

بدون متن

آتشی شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسانم گرفت

بدون متن

بدون متن

گم شدم در پهنهٔ صحرای عشق

در شبی چون چهرهٔ بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

بر سرم بارید باران گناه

بدون متن

بدون متن

مست بودم ، مست عشق و مست ناز

مردی آمد قلب سنگم را ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش

ترک او کردم چه می دانم که بود

بدون متن

بدون متن

مستیم از سر پرید ، ای همنفس

بار دیگر پرکن این پیمانه را

خون بده ، خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم