آتشی در خرمن


عشق آمد و امن جانم گرفت

شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت

عشوه‌ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش

گرچه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش

تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت

از شراره آه و برق سینه سوز

آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی‌وفائی دیده ام

خیمهٔ گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت

در میان آب حیوانم گرفت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم