آوازۀ عاشقی


تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم

جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم

منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش

من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم

ساقی! بر من قصهٔ جمشید چه خوانی

جمشید منم تا به کفم جام گرفتم

بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من

در حلقهٔ عشّاق شدم، نام گرفتم

سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم

جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم