انتظار


شکوفه ریخت،‌چمن پیر شد، بهار گذشت

نیامدیّ و بهارم به انتظار گذشت

به حیرتی نشدم کشتهٔ تبسّمِ گل

ببین که فصلِ نشاطم چه ناگوار گذشت

نسیمِ هرزه بسی جلوه کرد و ناز نمود

کسش به هیچ نپرسید،‌خوار و زار گذشت

ز تنگ‌چشمیِ هر خار و خس در این‌گلشن

نیامدی که ببینی چه روزگار گذشت

خدا به دشمنت ای آشنا نشان ندهد

از آن‌چه بر سرِ‌من بی تو بار‌بار گذشت

بهار ۱۳۶۲ کابل

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم