شهرِ در خون


نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر

زخمی و ناتوان و بیچاره

عدّه‌ای سوگوارِ بربادیش

عدّه‌ای هم غریب و آواره

بدون متن

در تمامیِّ این‌ولایتِ‌مرگ

نه لبی مانده و نه لبخندی

در تمامیِّ این‌غبارآباد

نیست سیمایِ آرزومندی

بدون متن

دستبازیِّ کیسه‌هایِ بزرگ

کارد تا استخوان فرو برده‌ست

دستگاهِ دلی نمانده به جای

معنویّت فنا شده،‌مرده‌ست

بدون متن

سیلِ بربادی است و ویرانی

لبِ رودیّ و چند ماهی‌گیر

آتش‌افروزِ چند و فتنهٔ چند

چند فرمان‌گزار و چند اجیر

بدون متن

روزگاری است که نمی‌خوانَد

شهرِ در‌خون‌ستادهٔ کابل

روزگاری است که نمی‌خندد

مامِ از‌پا‌فتادهٔ کابل

بدون متن

روزگاری است که مروّت را

لعنتی‌ها دروغ می‌بافند

بوسه بر ماه می‌زنند از دور

غبغب آباد کرده،‌می‌لافند

بدون متن

روزگاری است که سلامی را

کس به کس اعتماد می‌نکند

با کلامی کس از کسی نشود

کسی از عشق یاد می‌نکند

بدون متن

دستِ بیگانگانِ همسایه

هر سو دیوانه‌وار در کار است

دوست گفته،‌تباه می‌سازند

ملّتی را که سخت افگار است

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم