حافظ


روحِ رویاییِ عشق،

از برِ چرخ بلند،

جلوه‌ای کرد و گذشت؛

شور در عالمِ هستی افکند.

*

شوق، در قلب زمان موج‌زنان،

جان ذرات جهان در هیجان،

ماه و خورشید، دو چشم نگران،

ناگهان از دل دریای وجود،

«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»

به جهان چهره نمود!

بدون متن

پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»

هر چه معیار سخن بر هم زد

تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،

هر چه جز عشق فروشست به آب!

شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»

می‌چکد از سخنش آب حیات،

نه غزل، «شاخه نبات»!

*

بدون متن

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام، از چهره‌ء دوست!

دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.

این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!

مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.

زان همه «گمشدگان لب دریا»

به یقین «خامی چند»

«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»

«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».

مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.

نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:

«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»

*

حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟

طایر گلشن قدس.

«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟

بدون متن

من در این آینه‌ء غیب‌نما می‌نگرم.

خود از طالع فرخنده نشانی داده است:

«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،

تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم»

بدون متن

نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛

نقش مقصود همه هستی را،

ز ازل تا به ابد،

عشق می‌پندارد.

« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»

«رهرو منزل عشق

فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»

*

بدون متن

ای خوشا دولت پاینده‌ء این بنده‌ء عشق،

که همه عمر بود بر سر او فرّ همای

«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»

بدون متن

بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:

«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»

بدون متن

بنده‌ء عشق چه دانی که چه ها می‌بیند:

«در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند»

بدون متن

بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛

«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!

بدون متن

باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،

«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!

بدون متن

بنده‌ء عشق، ندارد به جهان سودایی،

«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!

*

بدون متن

آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،

عاشق شادی و زیبایی و مهر،

بدون متن

که «وضو ساخته از چشمه عشق»

چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،

چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!

تاجی از «سلطنت فقر» به سر،

«کاغذین جامه‌ء» آغشته به خونش در بر،

تشنه‌ء صحبت پیر،

«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!

بدون متن

همچو جامش، لب اگر خندان است؛

دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.

بانگ بر می‌دارد:

بدون متن

ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»

«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»

بدون متن

«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»

«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»

بدون متن

«نه من از پرده‌ء تقوا به برون افتادم و بس،»

«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»

«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها»

«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»

*

بدون متن

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،

همه رویِ سخنش با انسان:

«کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز»

«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان! »

*

بدون متن

گُل، به یک هفته، فرو می‌ریزد،

سنگ، می‌فرساید.

آدمی، می‌میرد.

نام را گردش ایّام، مدام،

زیر خاکستر خاموشِ فراموشی

می‌پوشاند.

بدون متن

شعر حافظ اما،

هر چه زمان می‌گذرد

تازه‌تر،

باطراوت‌تر،

گویاتر

روح‌افزاتر،

رونق و لطف دگر می‌گیرد!

*

لحظه‌هایی است، که انسان، خسته‌ست.

خواه از دنیا،

از زندگی،

از مردم

گاه حتی از خویش!

بدون متن

نشود خوش‌دل با هیچ زبان،

نشود سرخوش با هیچ نوا،

نکند رغبت بر هیچ کتاب،

بدون متن

نه رسد باده به دادرسی،

نه برد راه به دوست،

راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!

چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟

بدون متن

باز هم حافظ شیرین سخن است،

که به فریاد رسد!

جز حریمش نبود هیچ پناه،

نیکبخت آن که بدو یابد راه

چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.

به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.

بدون متن

ای همه اهل جهان،

ای همه اهل سخن،

آیا این معجزه نیست؟

*

کس بدان گونه که باید نتواند دانست،

این پیام‌آورِ عشق،

چه هنرها کرده‌ست.

بدون متن

به فضا درنگرید!

آسمان را

«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آورده‌ست »۱

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم