بی خبر


یادش به خیر،

عهدِ جوان،

که تا سحر،

با ماه می نشستم،

از خواب، بی خبر!

اکنون که می دمد سحر، از سوی خاوران

بینم شبم گذشته،

ز مهتاب بی خبر!

این سان، که خواب غفلتم، از راه مبرد

ترسم که بگذرد ز سرم آب، بی خبر!

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم