قهر


در آمد از در،

بیگانه وار، سنگین، تلخ!

نگاه منجمدش،

به راستای افق، مات، درهوامی ماند.

نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!

*

بدون متن

عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!

رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!

نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،

نگاه منجمدش کور!

ازغبارغرور!

هزارصحراازشهرآشنایی دور!

*

بدون متن

نگاه منجمدش

همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،

که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!

بدون متن

*

بدون متن

بدون متن

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.

تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.

دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!

بدون متن

*

بدون متن

نگاه منجمدش رانگاه می کردم

چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟

چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟

چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!

*

بدون متن

درین نگاه،

درین منجمد، درین بی درد!

مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟

مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!

*

بدون متن

به خویش می گفتم:

چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟

چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،

رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!

*

بدون متن

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.

چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!

بدون متن

دلم، به ناله آمد:

ـ ای صبورِملول!

درون سینه ی اینان،نه دل ،

که گِل بودست!

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم