یک گردباد آتش
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
بدون متن
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
بدون متن
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
بدون متن
در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
بدون متن
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
بدون متن
*
بدون متن
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
بدون متن
*
بدون متن
اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!
بدون متن
*
بدون متن
بدون متن
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.
بدون متن
*
بدون متن
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
بدون متن
*
بدون متن
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !
بدون متن
*
بدون متن
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم