خار و روزگار
چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...
به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
سبکبال
پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم