زمان...
اگرچه شب
شبِ روشن
چراغِ جان من است؛
گذر ز کویِ «غروب»
نه در توانِ من است
*
بدون متن
غروب، می کُشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم؟
مرگ روشنایی را،
به چشم می بینم !
بدون متن
غروب، تنگی زندان،
غروب، درد جدایی
غروب، غصّه و غم،
صدای گریهء خاموش،
مویه و ماتم !
غروب، سایه ی غم های بی کران من است .
*
بدون متن
شبم، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم، ز صحبت یاران ستاره باران است
*
بدون متن
بدون متن
شب سیاهِ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته ست در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از جنگ
که آنچخه بر سرِ ما رفته نیست باور من
ــ همان نکوتر، کز نام آن کنم پرهیز
وزان ملال، ننالم به دوستان عزیز ــ
*
بدون متن
بسا شبا، که سفر می کنم،
سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا، که گذر می کنم،
چو روح نسیم
به بیکران جهان،
بدون متن
بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند،
که دختران سخن، از دریچه الهام،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند،
*
بدون متن
چه مایه، لذت ناب است، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همربان قلم از نگفته، گفتن ها،
شب و لطافت و هستی،
شب و طبیعتِ رام
بدون متن
دل از سرودن یک شعر تازه و شیرین کام
که خواب، در رسد آرام و
گستراند دام!
*
بدون متن
سحر، دوباره مرا می رباید از این بند.
سحر، دوباره به من جان ِ تازه می بخشد
سحر، درآمدِ روز
سحر، تولد نور
سحر شکستن ظلمت،
گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایهء صبح
شکوه و شادی آغاز،
پویه و پرواز.
همیشه بانگ رهایی ست،
در فضای سحر
بدون متن
غبارِ راهِ زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر.
*
بدون متن
چو آفتاب برآید،
ز در درآید روز.
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور، سرآید زمان تاریکی
من این میانه،
قلم برکشم ز ترکشِ مهر
چو تیغ صبح،
در افتم به جان تاریکی!
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم